جدول جو
جدول جو

معنی متحرک کردن - جستجوی لغت در جدول جو

متحرک کردن
تحريكٌ
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به عربی
متحرک کردن
Mobilize
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
متحرک کردن
mobiliser
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
متحرک کردن
动员
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به چینی
متحرک کردن
mobilitare
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
متحرک کردن
mobilisieren
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
متحرک کردن
zmobilizować
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
متحرک کردن
мобилизовать
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به روسی
متحرک کردن
мобілізувати
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
متحرک کردن
mobiliseren
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
متحرک کردن
movilizar
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
متحرک کردن
सक्रिय करना
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به هندی
متحرک کردن
動員する
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
متحرک کردن
memobilisasi
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
متحرک کردن
harekete geçirmek
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
متحرک کردن
동원하다
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
متحرک کردن
להפעיל
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به عبری
متحرک کردن
সচল করা
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
متحرک کردن
متحرک کرنا
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به اردو
متحرک کردن
ระดมกำลัง
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
متحرک کردن
mobilizar
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
متحرک کردن
mobilize
تصویری از متحرک کردن
تصویر متحرک کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ)
جنبیدن. حرکت کردن. از جایی به جایی دیگر شدن:
سرو اگر نیز تحرک کند از جای به جای
نتوان گفت که نیکوتر از این میگذرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشارک کردن
تصویر مشارک کردن
شریک کردن سهیم ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محترق کردن
تصویر محترق کردن
سوزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
جای دادن، کیان دادن جای دادن، جمع کردن در یک جا: کلیه قوای خود را متمرکز کرد
فرهنگ لغت هوشیار
ستاکاندن شاخه شاخه کردن فرع چیزی قرار دادن، از چیزی مانند شاخه جدا کردن، شاخه شاخه کردن: طبیعت آن ماده را که اندر گردن پیل و خوک بکار خواست شد نگاه داشت و اندر دندانهای او متفرع کرد، منتج ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرق کردن
تصویر متفرق کردن
پر گنتن پر گندن پر گاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلی کردن
تصویر متحلی کردن
آراستن زیور دادن آراستن زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
رها کردن، وا گذاشتن، گسستن جدا شدن بریدن پیوند ترک کردن، دست برداشتن از یکدیگر، رابطه خود را با زن خویش قطع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحریک کردن
تصویر تحریک کردن
آغاراندن انگیختن برانگیختن برآغالیدن اغوا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحول کردن
تصویر متحول کردن
دگرگون کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متفرق کردن
تصویر متفرق کردن
پراکنده کردن، پراکندن
فرهنگ واژه فارسی سره
قداست بخشیدن، متبرک گردانیدن، تبرک دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تحریک کردن
تصویر تحریک کردن
Goad, Induce, Instigate, Prod, Spur, Stimulate
دیکشنری فارسی به انگلیسی